moshaverrkhob moshaverrkhob
|
قصه هاي كودكانه، قصه هاي كودكانه جديد دخترانه، قصه كودكانه براي خواب در اين مقاله آمده است. قصه هاي كودكانه نقش مهمي در تربيت و پرورش كودك دارند، در ادامه قصه هاي آرامبخش كودكانه ذكر شده است كه به بهبود خواب و شرايط كودك نيز كمك مي كند بنابراين آن را از دست ندهيد. قصه هاي كودكانه تخيل و خلاقيت را تحريك مي كنند. پرستو فكر كرد، اينجا پناهگاهي خواهم يافت. مي خواست سر كوچكش را زير بالش بگذارد تا بخوابد كه قطره اي روي او افتاد. او به آسمان نگاه كرد، اما همه را پر ستاره و بدون ابر ديد، با خود فكركرد چه چيز عجيبي، با وجود آسمان صاف باران مي بارد. دوباره يك قطره ديگر روي او افتاد، سرش را بلند كرد و چيز عجيبي نديد. پرستو ناراحت شد و با خود فكر كرد اين مجسمه حتي نمي تواند مرا از باران پناه دهد، با نگاهي به صورت شاهزاده شاد گفت و آن وقت بود كه يك قطره ديگر درست روي سرش افتاد. پرستو بلند گفت: اين قطرات باران نيستند، اشكي هستندكه از چشمان مجسمه ميبارند، پس پر زد و رفت تا بهتر ببيند. پرستو كه تحت تأثير قرار گرفته بود گفت: «بسيار متاسفم». پرستو ياقوت را گرفت و براي زن برد و وقتي پسرش را با تب شديد در رختخواب ديد، لحظه اي روي صورتش ايستاد تا با بال زدنش او را كمي خنك كند. سپس نزد شاهزاده شاد بازگشت و استراحت كرد. در اينجاي قصه هاي كودكانه، شاهزاده گفت: پرستو ، يك شب ديگر بمان. مرد جواني را مي بينم كه گرسنه است و در سرما در آن خانه زندگي مي كند، يكي از ياقوت هاي كبود را كه چشمان من است بردار و برايش ببر. پرستو در آن زمان اعتراض كرد، اما شاهزاده اصرار كرد و پرستو را راضي كرد و ياقوت كبود را براي مرد جوان برد. روز بعد پرستو سعي كرد با شاهزاده خداحافظي كند، اما شاهزاده او از او خواست كه يكشب ديگر نيز بماند و به پرستو گفت كه يك دختر كبريت فروش را ديده كه حتي يك كبريت هم نفروخته بود و مطمئناًغذايي براي خوردن ندارد. شاهزاده شاد گفت: “ياقوت كبود چشم ديگرم را برايش ببر.” پرستو گفت: حالا ديگر نمي تواني مردم شهرت را ببيني… من در كنارت مي مانم و چشمانت خواهم بود تا اينكه مجسمه شاهزاده شاد كاملاً خاكستري و برهنه شد، بدون اينكه حتي يك برگ طلايي روي آن باشد. نتبجه اخلافي: همه ما ميتوانيم كارهاي زيادي براي كمك به ديگران انجام دهيم و داستان شاهزاده شاد نشان ميدهد كه حتي يك مجسمه هم ميتواند ديگران را شاد و خوشحال سازد. اين افسانه به ما مي آموزد كه بهترين كاري كه مي توانيم انجام دهيم اين است كه باارزش ترين چيزهايي را كه داريم را به ديگران اهدا كنيد. ۲. داستان كلاع پس رفت تا خود را در آب نگاه كند و خود را چنان زشت ديد كه از شرم تصميم گرفت ديگر خود را نشان ندهد. او كه به رفتار باشكوه و پرهاي پر زرق و برق طاووس ها حسادت مي كرد، هر روز مخفيانه آن ها را نگاه مي كرد. به مرور كلاغ متوجه شد كه در سراسر چمنزار چند پر وجود دارد كه از دم طاووس ها افتاده و روي چمنزار باقي مانده است. بنابراين تصميم گرفت تا غروب آفتاب منتظر بماند تا بتواند مخفيانه آن ها را جمع كند. به محض اينكه موفق به جمع آوري پنج عدد شد، پرواز كرد و در مكاني سرپناه پنهان شد و با كمي چسب آن ها را به دم خود چسباند. صبح روز بعد او براي تحسين دم طاووس جديدش در آب بركه رفت و فكر كرد: «حالا من هم به زيبايي طاووس ها هستم. من پيش كلاغهايم ميروم و آن ها را از حسادت ميميرم!» كلاغ سپس نزد دوستانش رفت كه با ديدن او واقعاً حسادت كردند. اون دم با پرهاي طاووس واقعا زيبا بود. اما متأسفانه كلاغ دوستانش را مسخره كرد و به آن ها گفت كه آن ها زشت و پر كچل هستند، دوستان كلاغ نيز به او گفتند كه ديگر نمي خواهند او را ببينند. كلاغ پرواز كرد و رفت تا روي شاخه درختي كه معمولاً طاووس ها را از آنجا تماشا مي كرد بشيند. او فكر كرد: «كلاغ ها لياقت من را ندارند، بهتر است با طاووس ها زندگي كنم. از آنجايي كه من اكنون به زيبايي آن ها هستم، آن ها حسادت نخواهند كرد.” كلاغ تحقير شده و غمگين پرهاي طاووس را از دمش جدا كرد و با سرافكندگي به سوي كلاغ هاي همنوع خود برگشت كه با خنده و شوخي از او استقبال كردند، زيرا دوستان هميشگي او بودند. منبع:كانون مشاوران ايران-قصه هاي كودكانه
امتیاز:
بازدید:
|
|
[قالب وبلاگ : سایت آریا] [Weblog Themes By : sitearia.ir] |