moshaverrkhob moshaverrkhob
|
داستان چوپان دروغگو، روزي روزگاري پسركي چوپاني در ده اي زندگي مي كرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه هاي سرسبز مي برد. يك روز حوصله او خيلي سر رفت. از بالاي تپه، چشمش به مردم افتاد كه در كنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يكدفعه فكري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت كمي تفريح كند. او فرياد كشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. كمك… مردم هراسان از خانه هايشان به سمت تپه دويدند، اما پسرك را خندان ديدند. او مي خنديد و مي گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند. مدتها گذشت، يك روز پسرك نشسته بود و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فرياد كشيد: گرگ، گرگ، كمك… مردم هراسان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند باز هم پسر را در حال خنديدن ديدند. مردم عصباني شدند و به خانه هايشان بازگشتند. چند ماهي گذشت. يكي از روزها گرگ خطرناكي به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرك هر چه فرياد ميزد: گرگ، گرگ، كمك كنيد… ولي كسي براي كمك نيامد. مردم فكر كردند كه چوپان دوباره دروغ ميگويد و سربه سرشان گذاشته. آن روز چوپان فهميد اگر نياز به كمك داشته باشد، مردم به او كمك خواهند كرد به شرطي كه بدانند راست ميگويد. پيشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزي + تصوير و پيام اخلاقي داستان چوپان دروغگو هر روز از سر بيكاري مردم ده، با شنيدن فرياد اما چوپان ميخنديد به ريششان تا اينكه روزي، گرگ به ده آمد “گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسيد!” اما مردم ده، حرفش را باور نكردند گرگ، تمام گوسفندان را خورد اين داستان، درسي دارد براي همه اگر راست بگوييم، مردم به ما اعتماد ميكنند پس بياييم هميشه راستگو باشيم منبع:سايت كودك و نوجوان-داستان چوپان دروغگو
امتیاز:
بازدید: 0
بازي براي ابراز وجود كودك يك راه عالي براي كودكان براي ابراز وجود هستند. آنها مي توانند به كودكان كمك كنند تا مهارت هاي اجتماعي، خلاقيت و حل مسئله خود را توسعه دهند. والدين ميتوانند با انتخاب بازي براي ابراز وجود كودك و تشويق كودك به ابراز وجود، به او كمك كنند تا اين مهارت مهم را در خود پرورش دهد. مهارت ابراز وجود در كودكان حفظ سلامت روان و جسمي: كودكاني كه مي توانند به طور موثر ابراز وجود كنند، كمتر در معرض احساسات منفي مانند خشم، نااميدي و استرس قرار مي گيرند. آنها همچنين كمتر در معرض آسيب هاي جسمي مانند آزار و اذيت قرار دارند. بازي براي ابراز وجود كودك بازي براي ابراز وجود كودك بازي “آيا مي توانيد حدس بزنيد كه من چه كسي هستم؟” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي بازيگري و صداي خود را توسعه دهند. به كودك خود بگوييد كه يك شخصيت واقعي يا خيالي را تصور كند و سپس از آنها بخواهيد بدون صحبت كردن، آن شخصيت را به شما نشان دهند. شما بايد سعي كنيد حدس بزنيد كه آنها چه كسي هستند. ۲.بازي “مسابقه رقص” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي حركتي و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك آهنگ يا سبك رقص را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا آن را برقصند. ۳. بازي “بازيگري صدا” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي بازيگري و صدا خود را توسعه دهند. به كودك خود يك شخصيت يا يك شي را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا صداي آن را تقليد كنند. ۴. بازي “داستان سرايي با اسباب بازي ها” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي داستان نويسي و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك مجموعه اسباب بازي بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا يك داستان با آنها بسازند. ۵. بازي “موسيقي درماني” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي خلاقيت و بيان خود را توسعه دهند. به كودك خود يك ساز يا يك آهنگ را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا با آن بسازند. ۶. بازي “شعر گفتن” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي نوشتن و خلاقيت خود را توسعه دهند. به كودك خود يك موضوع يا يك كلمه را بدهيد و سپس آنها را تشويق كنيد تا يك شعر در مورد آن بنويسند. ۷. بازي “بازي خلاقانه” اين بازي به كودكان كمك مي كند تا مهارت هاي خلاقيت و بيان خود را توسعه دهند. به كودك خود يك فضاي باز و يك مجموعه مواد مختلف بدهيد و سپس آنها را آزاد بگذاريد تا هر چيزي كه مي خواهند بسازند.
داستان كودكانه جرات ورزي داستان كبوتر كوچك يك روز، پرستو با پرنده هاي ديگر جنگل در حال بازي بود. آنها داشتند دنبال هم مي دويدند و مي خنديدند. پرستو هم مي خواست با آنها بازي كند، اما از اين كه جلوي آنها بدوشد، مي ترسيد. او فكر مي كرد كه اگر جلوي آنها بدود، آنها مي خندند و او را مسخره مي كنند. پرنده هاي ديگر بدون پرستو به بازي ادامه دادند. پرستو ناراحت شد. او به خودش گفت: “چرا من اينقدر خجالتي هستم؟ چرا نمي توانم مثل آنها باشم؟” پرستو تصميم گرفت كه ديگر خجالت نكشد. او مي خواست كه مثل پرنده هاي ديگر باشد. او شروع كرد به تمرين كردن. هر روز جلوي آينه تمرين مي كرد كه چطور بايد صحبت كند و چطور بايد كارهاي جديدي را امتحان كند. بعد از چند روز، پرستو اعتماد به نفس بيشتري پيدا كرد. او ديگر از اين كه جلوي ديگران صحبت كند يا كارهاي جديدي را امتحان كند، نمي ترسيد. يك روز، پرستو دوباره با پرنده هاي ديگر جنگل در حال بازي بود. اين بار، پرستو هم با آنها بازي كرد. او خيلي خوب دويد و پرواز كرد. پرنده هاي ديگر هم از پرستو تعريف كردند. پرستو خيلي خوشحال شد. او فهميد كه وقتي جرات ورزي مي كند، مي تواند كارهاي بزرگي انجام دهد. منبع:كانون مشاوران ايران-۱۱ بازي براي ابراز وجود كودك ✔️ تضمين آينده اي موفق
امتیاز:
بازدید: 0
دخترك كبريت فروش داستاني كوتاه از نويسنده دانماركي هانس كريستين آندرسن است كه در سال ۱۸۴۵ منتشر شد. اين داستان در مورد دختركي فقير است كه در شب سال نو در سرماي خيابان تلاش ميكند تا كبريتهايش را به مردم بفروشد. او در طول روز موفق به فروش هيچ كبريت نشده و از شدت سرما و گرسنگي در حال مرگ است. در نهايت، او با روشن كردن كبريتهايش، در نور آنها روياهاي خود را ميبيند و در كنار مادربزرگ مهربانش در آسمان به خواب ميرود. داستان دخترك كبريت فروش با متن دختري كوچك و فقير با پاهايي برهنه در خيابان راه ميرفت.پاهايش از سرما ورم كرده بود. مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود. بوي خوش غذا در خيابان ها پيچيده بود اما دخترك جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود كبريت ها را بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند. دختر كوچولو كبريتي روشن كرد تا كمي خودش را گرم كند. احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته و پاهايش را دراز كرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده چوب كبريت در دستش است. كبريتي ديگر روشن كرد و خود را در اتاقي ديد با ميزي پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولي كبريت خاموش شد.
دخترك كبريت فروش ياد مادربزرگش افتاد كه حالا مرده بود و تنها كسي بود كه به دخترك محبت مي كرد. دخترك كبريت ديگري روشن كرد. در نور آن مادربزرگش را ديد. دخترك فرياد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد. فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند. در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند. همه فكر كردند كه او سعي داشته خود را گرم كند، ولي نمي دانستند او چه چيزهاي جالبي ديده و با چه لذتي نزد مادربزرگش رفته است. خلاصه داستان دخترك كبريت فروش دخترك كبريتفروش در شب سال نو، او با كبريتهاي خود به خيابان ميرود تا بتواند براي خانوادهاش غذا بخرد. اما مردم به او توجهي نميكنند و او در سرماي شديد خيابان از شدت گرسنگي و سرما در حال مرگ است. در نهايت، دخترك تصميم ميگيرد كه يكي از كبريتهايش را روشن كند تا بتواند براي لحظهاي از سرماي طاقتفرساي خيابان در امان باشد. در نور كبريت، او تصوير يك شومينه گرم را ميبيند. او پاهايش را دراز ميكند و از گرماي شومينه لذت ميبرد. اما وقتي كبريت خاموش ميشود، دخترك دوباره در سرماي خيابان قرار ميگيرد. دخترك كبريتفروش تمام كبريتهايش را روشن ميكند و در نور آنها، روياهاي خود را ميبيند. او ميبيند كه در يك ضيافت بزرگ در كنار خانوادهاش نشسته است و از غذاهاي خوشمزه ميخورد. او همچنين ميبيند كه با مادربزرگش در آسمان است و در كنار هم خوشبخت زندگي ميكنند. صبح روز بعد، مردم دخترك كبريتفروش را در حالي كه در خواب جان داده است، پيدا ميكنند. در كنار او، كبريتهاي سوختهاي وجود دارد كه هنوز نور ميدهند. منبع:كانون مشاوران ايران-دخترك كبريت فروش ✔️
امتیاز:
بازدید: 0
۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه براي شما آماده كرديم اميدواريم مفيد باشد. اين داستان ها همگي جديد هستند و هميشه به اين داستان ها اضافه مي كنيم. سايت كودك و نوجوان را در گوشي خود ذخيره كنيد. داستان هاي آموزنده علي چيزهاي خيلي جالبي در مورد حيوانات ياد گرفت. ياد گرفت كه حيوانات شكل و اندازههاي مختلفي دارند، در جاهاي مختلفي زندگي ميكنند و غذاهاي مختلفي ميخورند. علي خيلي از كتاب لذت برد و تصميم گرفت كه بيشتر در مورد حيوانات مطالعه كنه. روز بعد، علي به كتابخانه رفت و چند تا كتاب ديگه در مورد حيوانات گرفت. علي با دقت كتابها رو خوند و ياد گرفت كه حيوانات خيلي چيزهاي جالبي براي گفتن دارند. علي خيلي از اينكه ميتونست در مورد حيوانات بيشتر بدونه خوشحال بود. يك روز، علي با پدرش به پارك رفت. علي در پارك يه گربه، يه سگ، يه پرنده و يه ماهي ديد. علي خيلي از ديدن حيوانات واقعي خوشحال شد. علي با حيوانات پارك بازي كرد و كلي خوش گذشت. علي از اون روز به بعد، هميشه به حيوانات علاقه داشت و دوست داشت بيشتر در موردشون بدونه. علي به بقيه بچهها هم در مورد حيوانات ميگفت و بهشون كمك ميكرد كه بيشتر در موردشون بدونن. اينم يه داستان آموزنده براي كودكان. اميدوارم خوشتون اومده باشه. اين داستان به كودكان ياد ميده كه كنجكاوي خيلي خوبه و باعث ميشه كه بيشتر در مورد دنياي اطرافشون بدونن. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه حيوانات موجودات جالبي هستن كه بايد ازشون محافظت كنيم.
يك روز، سارا داشت توي جنگل قدم ميزد كه يك گرگ رو ديد. گرگ داشت به يك بچه گوسفند حمله ميكرد. سارا خيلي ترسيده بود، اما ميدونست كه بايد كاري كنه. سارا شروع كرد به جيغ كشيدن و كمك خواستن. يك شكارچي كه داشت از نزديكي رد ميشد، صداي جيغ سارا رو شنيد. شكارچي اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور كرد. بچه گوسفند خيلي از سارا تشكر كرد. شكارچي از سارا پرسيد كه چطوري از گرگ خبردار شدي. سارا به شكارچي گفت كه گرگ رو ديد، اما نترسيده بود كه اگر راستش رو بگه، شكارچي بهش نخندد. شكارچي خيلي از راستگويي سارا تعجب كرد و بهش گفت كه خيلي دختر شجاعي هستي. سارا از شكارچي تشكر كرد و به راهش ادامه داد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته بود به بچه گوسفند كمك كنه. سارا ميدونست كه راستگويي هميشه ارزشمنده، حتي اگر خطرناك باشه. در اين نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شكارچي دروغ ميگه. اين كارش باعث ميشه كه شكارچي بهش شك كنه و به بچه گوسفند كمك نكنه. اما سارا در نهايت تصميم ميگيره كه راستش رو بگه. اين كارش باعث ميشه كه شكارچي بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند كمك كنه. معجزه مشاركت در كارها (باب اسفنجي و پاتريك) بيكيني باتم يك شهر پر از رنگ و زيبايي بود. خانهها و مغازهها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گياهان شهر هميشه سرسبز و پربار بودند. روزها به همين منوال سپري ميشد تا اينكه يك روز، يك طوفان بزرگ به بيكيني باتم رسيد. طوفان آنقدر شديد بود كه همه خانهها و مغازهها را تخريب كرد. باد شديد، درختان و گياهان شهر را از ريشه كند و به دريا انداخت. باران شديد، خيابانهاي شهر را پر از گل و لاي كرد. باب اسفنجي و دوستانش، كه شامل پاتريك ستاره دريايي، اختاپوس هشت پا و سندي فاكس بودند، از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدند. آنها تصميم گرفتند كه به هم كمك كنند تا شهر را بازسازي كنند. باب اسفنجي و پاتريك به كمك اختاپوس رفتند تا درختان و گياهان شهر را دوباره بكارند. آنها با هم، خاك را نرم كردند و درختان و گياهان را در زمين كاشتند. سندي هم به كمك حيوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگي نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حيوانات داد. با كمك هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلي خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشكر كردند و گفتند كه آنها بهترين دوستان هستند. باب اسفنجي و دوستانش فهميدند كه مشاركت چقدر مهم است. آنها ياد گرفتند كه با كمك هم ميتوانند هر كاري را انجام دهند. اميدوارم اين داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد. منبع:كانون مشاوران ايران-۲۲ داستان آموزنده جديد كودكانه
امتیاز:
بازدید: 0
۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه براي شما آماده كرديم اميدواريم مفيد باشد. اين داستان ها همگي جديد هستند و هميشه به اين داستان ها اضافه مي كنيم. سايت كودك و نوجوان را در گوشي خود ذخيره كنيد. فهرست مطالب داستان هاي آموزنده علي چيزهاي خيلي جالبي در مورد حيوانات ياد گرفت. ياد گرفت كه حيوانات شكل و اندازههاي مختلفي دارند، در جاهاي مختلفي زندگي ميكنند و غذاهاي مختلفي ميخورند. علي خيلي از كتاب لذت برد و تصميم گرفت كه بيشتر در مورد حيوانات مطالعه كنه. روز بعد، علي به كتابخانه رفت و چند تا كتاب ديگه در مورد حيوانات گرفت. علي با دقت كتابها رو خوند و ياد گرفت كه حيوانات خيلي چيزهاي جالبي براي گفتن دارند. علي خيلي از اينكه ميتونست در مورد حيوانات بيشتر بدونه خوشحال بود. يك روز، علي با پدرش به پارك رفت. علي در پارك يه گربه، يه سگ، يه پرنده و يه ماهي ديد. علي خيلي از ديدن حيوانات واقعي خوشحال شد. علي با حيوانات پارك بازي كرد و كلي خوش گذشت. علي از اون روز به بعد، هميشه به حيوانات علاقه داشت و دوست داشت بيشتر در موردشون بدونه. علي به بقيه بچهها هم در مورد حيوانات ميگفت و بهشون كمك ميكرد كه بيشتر در موردشون بدونن. اينم يه داستان آموزنده براي كودكان. اميدوارم خوشتون اومده باشه. اين داستان به كودكان ياد ميده كه كنجكاوي خيلي خوبه و باعث ميشه كه بيشتر در مورد دنياي اطرافشون بدونن. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه حيوانات موجودات جالبي هستن كه بايد ازشون محافظت كنيم. داستان آموزنده راستگويي يك روز، سارا داشت توي جنگل قدم ميزد كه يك گرگ رو ديد. گرگ داشت به يك بچه گوسفند حمله ميكرد. سارا خيلي ترسيده بود، اما ميدونست كه بايد كاري كنه. سارا شروع كرد به جيغ كشيدن و كمك خواستن. يك شكارچي كه داشت از نزديكي رد ميشد، صداي جيغ سارا رو شنيد. شكارچي اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور كرد. بچه گوسفند خيلي از سارا تشكر كرد. شكارچي از سارا پرسيد كه چطوري از گرگ خبردار شدي. سارا به شكارچي گفت كه گرگ رو ديد، اما نترسيده بود كه اگر راستش رو بگه، شكارچي بهش نخندد. شكارچي خيلي از راستگويي سارا تعجب كرد و بهش گفت كه خيلي دختر شجاعي هستي. سارا از شكارچي تشكر كرد و به راهش ادامه داد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته بود به بچه گوسفند كمك كنه. سارا ميدونست كه راستگويي هميشه ارزشمنده، حتي اگر خطرناك باشه. در اين نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شكارچي دروغ ميگه. اين كارش باعث ميشه كه شكارچي بهش شك كنه و به بچه گوسفند كمك نكنه. اما سارا در نهايت تصميم ميگيره كه راستش رو بگه. اين كارش باعث ميشه كه شكارچي بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند كمك كنه. معجزه مشاركت در كارها (باب اسفنجي و پاتريك) بيكيني باتم يك شهر پر از رنگ و زيبايي بود. خانهها و مغازهها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گياهان شهر هميشه سرسبز و پربار بودند. روزها به همين منوال سپري ميشد تا اينكه يك روز، يك طوفان بزرگ به بيكيني باتم رسيد. طوفان آنقدر شديد بود كه همه خانهها و مغازهها را تخريب كرد. باد شديد، درختان و گياهان شهر را از ريشه كند و به دريا انداخت. باران شديد، خيابانهاي شهر را پر از گل و لاي كرد. باب اسفنجي و دوستانش، كه شامل پاتريك ستاره دريايي، اختاپوس هشت پا و سندي فاكس بودند، از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدند. آنها تصميم گرفتند كه به هم كمك كنند تا شهر را بازسازي كنند. باب اسفنجي و پاتريك به كمك اختاپوس رفتند تا درختان و گياهان شهر را دوباره بكارند. آنها با هم، خاك را نرم كردند و درختان و گياهان را در زمين كاشتند. سندي هم به كمك حيوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگي نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حيوانات داد. با كمك هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلي خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشكر كردند و گفتند كه آنها بهترين دوستان هستند. باب اسفنجي و دوستانش فهميدند كه مشاركت چقدر مهم است. آنها ياد گرفتند كه با كمك هم ميتوانند هر كاري را انجام دهند. اميدوارم اين داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد. داستان كمك به والدين يه روز، سارا داشت با پدرش توي باغچه كار ميكرد. پدر سارا داشت گلها رو آب ميداد. سارا از پدرش پرسيد كه ميتونه بهش كمك كنه. پدر سارا گفت كه البته كه ميتونه. سارا با خوشحالي شروع كرد به آب دادن به گلها. سارا خيلي با دقت آب ميداد تا گلها خراب نشن. پدر سارا خيلي از سارا تشكر كرد. بعد از اينكه كارشون تموم شد، سارا گفت كه ميخواد يه غذاي خوشمزه درست كنه. مادر سارا خيلي خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت كه ميتونه بهش كمك كنه. سارا و مادرش با هم دست به كار شدن و يه غذاي خوشمزه درست كردن. سارا خيلي خوب كمك كرد و غذا خيلي خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خيلي از غذاي سارا خوششون اومد. سارا خيلي خوشحال بود كه تونسته به والدينش كمك كنه. سارا ميدونست كه كمك به والدين خيلي مهمه و باعث خوشحاليشون ميشه. اينم يه داستان كودكان در مورد كمك به والدين. اميدوارم خوشتون اومده باشه. اين داستان به كودكان ياد ميده كه كمك به والدين خيلي مهمه و باعث خوشحاليشون ميشه. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه بايد از تواناييهاشون براي كمك به ديگران استفاده كنن. داستان آموزنده درس خودن علي هر روز بعد از مدرسه، درسش رو ميخونده. علي درسهاش رو خيلي خوب ميفهميد و به سوالات معلمش خيلي خوب جواب ميداد. علي از درس خوندن لذت ميبرد و به آيندهاش اميدوار بود. علي ميدونست كه درس خوندن باعث ميشه كه بتونه در آينده شغل خوبي پيدا كنه و به موفقيت برسه. علي در كلاس درس هميشه با دقت گوش ميداد و سوالات معلمش رو ميپرسيد. علي هميشه تكاليف مدرسهاش رو با دقت انجام ميداد. علي در درسهاي رياضي، علوم، فارسي و زبان انگليسي خيلي خوب بود. علي هميشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبي ميگرفت. علي دوست داشت كه يك دانشمند يا مهندس بشه. علي ميخواست كه به مردم كمك كنه و دنيا رو به جاي بهتري تبديل كنه. علي ميدونست كه براي رسيدن به اهدافش بايد خيلي تلاش كنه. علي هر روز بيشتر از قبل درس ميخوند و تمرين ميكرد. يك روز، علي در مسابقه علمي مدرسه شركت كرد. علي در اين مسابقه يك اختراع جديد رو ارائه داد. اختراع علي خيلي جالب بود و همه از اون تعجب كردند. علي در مسابقه علمي مدرسه اول شد. معلمان و دانشآموزان مدرسه خيلي از علي تعريف كردند. علي خيلي خوشحال بود كه در مسابقه علمي مدرسه اول شده بود. علي ميدونست كه اين موفقيت، نتيجه تلاش و پشتكارش بوده است. علي از اون روز به بعد، بيشتر از قبل درس ميخوند و تمرين ميكرد. علي ميخواست كه در آينده به يك دانشمند يا مهندس بزرگ تبديل بشه و به مردم كمك كنه. اينم يه داستان كودكانه طولاني تر در مورد درس خوندن. اميدوارم خوشتون اومده باشه. اين داستان به كودكان ياد ميده كه درس خوندن مهمه و باعث ميشه كه به موفقيت برسند. همچنين اين داستان به كودكان ياد ميده كه بايد براي رسيدن به موفقيت تلاش كنند. در اين داستان، علي با تلاش و پشتكارش به موفقيت رسيد. او به كودكان ياد ميده كه اگر بخواهند، ميتونند به هر چيزي كه ميخوان برسن. منبع:كانون مشاوران ايران-۱۰۰ داستان آموزنده جديد كودكانه
امتیاز:
بازدید: 0
داستان اخلاقي كودك كمك مي كند تا بتوانند ويژگي هاي خوب اخلاقي را در خود پرورش دهند. در اينجا ۱۹ داستان اخلاقي كودك آورده شده است كه مي تواند ارزش هاي اخلاقي را به كودكان شما ياد دهد و آينده او را تضمين كند. داستان اخلاقي كوتاه |قصه اموزنده براي كودكان لجباز ۱.شير و موش روزي شكارچي ها وارد جنگل شدند و شير را گرفتند، شير ناله مي كرد و براي بيرون آمدن از طناب ها تلاش مي كرد، موش كه از آنجا رد مي شد صداي شير را شنيد و طناب را جويد سپس هردو به سمت جنگل فرار كردند. اين داستان اخلاقي كودك براي كودكان لجباز نشان مي دهد كه بايد با ديگران مهربان بود زيرا حتي كساني كه فكر نمي كنيد روزي به شما كمك كنند مي توانند جان شما را نجات دهند.
يك روز پسر هنگام چراي گوسفندان فرياد زد « گرگ» تمام اهالي دهكده به سمت او رفتند تا پسر و گوسفندان را از دست گرگ نجات دهند. وقتي اهالي ديدند كه گرگي نيست و همه گوسفندان سالم هستند ناراحت و عصباني شدند سپس روز بعد دوباره حوصله پسر سررفت و داد زد « گرگ» و دوباره همه اهالي به سمت پسر رفتند. اهالي روستا بسيار عصباني بودند و به يكديگر قول دادند كه ديگر گول پسر را نخورند. روز سوم، پسر ناگهان گله گرگي ديد و بلندتر از هميشه فرياد زد «گرگ، گرگ، گرگ!»، اما هيچ كس به كمك او نرفت و گرگ ها تمام گوسفند ها را دريدند. اين داستان اخلاقي كوتاه نشان مي دهند كه دروغ باعث مي شود كه اعتماد ميان اعضاي جامعه از بين برود و بيش ترين صدمه را از اين كار خود فرد دروغگو مي بيند. ۳. روباه و لك لك | داستان اخلاقي كودك لك لك بسيار از اين كار روباه عصباني شده بود و براي فردا شب روباه را به خانه دعوت كرد تا به او نشان دهد كه چقدر رفتارش بد بوده است. روباه بسيار خوشحال بود، لك لك غذا را در ظرف هاي بسيار بلندي مانند گلدان ريخت وسريع همه غذا را خورد اما روباره چون گردن كوتاهي داشت نتوانست غذا بخورد، گرسنه ماند و ياد گرفت كه نبايد ديگران را اذيت كند. داستان اخلاقي كوتاه به شما مي آموزد كه همان طور كه شما ديگران را اذيت مي كنيد ديگران نيز مي توانند به شما آسيب برسانند بنابراين نبايد به ديگران آسيب بزنيد. ۴. آرزوي طلا مرد طماع در راه به سنگريزه ها دست مي زد و با خوشحالي ميديد كه تمام سنگريزه ها طلا و ياقوت مي شوند. مرد از خوشحالي تا خانه دويد تا خبر را به زن و دختر خود بدهد. مرد با خوشحالي به خانه رسيد و دخترش در آغوش او پريد و ناگهان كودك به مجسمه اي از طلا تبديل شد. مرد به گريه افتاد و باقي عمر خود را صرف پيدا كردن پري كرد تا آرزويش را پس بگيرد. اين داستان اخلاقي كودك نشان مي دهد كه بايد هنگام آرزو كردن نيز فكر كرد و هرچيزي را نبايد آرزو كرد و بايد بدانيد كه هرچيزي عواقبي دارد و هيچ چيزي در اين دنيا رايگان نمي باشد. ۵. پتي و سطل شيرها او با خودش فكر مي كرد: « با پول شير مرغي مي خرم سپس مرغ تخم مي گذارد و جوجه هاي بيش تري به دست مي آورم، چند تا از جوجه ها را مي فروشم و چند تا از آن ها مرغ مي شوند دوباره جوجه مي گذارند و از فروش آن ها پول زيادي به دست مي اوردم و با پول آن ها خانه اي روي تپه مي خرم.» همان طور كه پتي در آرزوهاي خود غرق بود از روي سنگي افتاد و تمام شيرها و آرزوهايش ريختند، اين داستان اخلاقي كودك ياد مي دهد كه نبايد انقدر در آينده غرق شويم كه حال را از دست بدهيم. منبع:كانون مشاوران ايران-۱۹ داستان اخلاقي كودك كه معجزه مي كند!
امتیاز:
بازدید: 0
راننده اورژانس اجتماعي ما را مستقيم به كوچهاي ميبرد كه منزل موردنظر در آن قرار دارد و ما بايد جايي پياده شويم كه نزديك محل اعلام شده نباشد، بچههاي اورژانس فكر آبروي ساكنان خانه را ميكنند مبادا ميان همسايهها برايشان حرف در بيايد كه فلانيها… پشت در پشت، ميراث شيشه بيقراريهاي ساعت ۹ منبع :مركز مشاوره و روانشناسي ايران-داستانهاي واقعي اجتماع : اعتياد
امتیاز:
بازدید: 100
داستان كودكانه در مورد بي نظمي كه كودك شما يادبگيره نظم داشته باشه و اسباب بازي و وسايل در خانه رها نكنه. يكي بود يكي نبود مادر نيما هميشه بهش ميگفت كه لباساش و مرتب كنه و اسباب بازي هاشو از وسط خونه جمع كنه تا خراب نشن. ولي نيما به حرف مامانش گوش نميداد و هميشه همون جوري كه جلو تلويزيون كارتون ميديد خوابش ميبرد و مامان و باباش وسايلش و جمع ميكردن. تا يه روز نيما از مدرسه اومد و ناهارش تند تند خورد و رفت جلوي تلويزيون تا كارتون مورد علاقه اش رو ببينه و با ماشين هاش بازي كنه. مامانش كه خيلي خسته بود سمت اتاق خواب رفت و گفت نيما من ميرم يكم بخوابم يادت نره وسايلت رو جمع كني. نيما هم مثل هميشه سرش رو تكون داد ولي اصلا حواسش به حرف مامانش نبود. چند ساعتي نگذشته بود كه نيما يادش افتاد تكليف مدرسه اش رو انجام نداد و رفت اتاقش تا از تو كيفش تكليف هاش رو در بياره و انجام بده. داستان كودكانه در مورد بي نظمي مامانش كه تازه بيدار شده بود و داشت از اتاق خواب درميومد. منبع : مشاوره كودك و نوجوان- داستان كودكانه در مورد بي نظمي
امتیاز:
بازدید: 100
داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان فراهم شده است. داستان پارميدا و نيكيتا پارميدا مي دونست خاله زري و دخترش نيكتا كه هم سن پارميدا بود، هم احتمالا اونجا هستن. به همين خاطر سريع حاضر شد تا با مامانش دوتايي به خونه مادر بزرگش برن. خونه مادربزرگ خيلي بزرگ بود و يك حياط باصفا داشت كه بچه ها عاشق توپ بازي و دويدن اونجا بودن، مخصوصا روزهاي تعطيل كه ميتونستن تا عصر اونجا بمونن و بازي كنن. البته پارميدا اگه هر روز هم مي رفت خونه مادربزرگش سير نمي شد چون اونجا رو خيلي دوست داشت. پارميدا سريع كفششو پوشيد و با مامانش سوار آژانس شدن و به خونه مادربزرگ رفتن. داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان وقتي رسيدن و در زدن نيكتا در رو باز كرد و يهو پريد تو بغل پارميدا. نيكتا بهشون سلام كرد و پيش مادربزرگ و خاله زري رفتن. پارميدا به خاله و مادربزرگش سلام كرد و توپي رو كه هميشه باهاش بازي ميكردن، برداشت و با نيكيتا به حياط رفتن تا باهم بازي كنن. نيم ساعتي نگذشته بود كه پارميدا توپ رو به گلدون عتيقه مورد علاقه مادربزرگ كه يادگار بابا بزرگ بود زد و اون رو شكست. مامان پارميدا سرش رو از پنجره حياط بيرون آورد و پرسيد صداي چي بود؟ نيكتا به پارميدا گفت حالا چيكار كنيم الان باهامون دعوا ميكنن و نميذارن ديگه بياييم خونه مامان بزرگ و بازي كنيم و مامان بزرگ خيلي خيلي ناراحت ميشه. پس با هم ديگه گفتن كه هيچ اتفاقي نيفتاده و با هم تصميم گرفتن گلدون شكسته رو ببرن و بذارن زير تخت چوبي بزرگي كه توي حياط بود. بعد از چند ساعت پارميدا و نيكتا كه از بازي كردن خسته شده بودن، پيش مادر بزرگ رفتن تا براشون از سايت كودك و نوجوان قصه تعريف كنه. خاله زري و مامان پارميدا هم بعد از درست كردن غذا، تصميم گرفتن تا حياط رو تميز كنن. مامان پارميدا موقع جارو زدن زير تخت، تيكه هاي گلدون و خاك و گل پژمرده رو ديد. بالا اومد و بچه ها رو صدا زد و گفت بچه ها دوس دارم بهم راستشو بگيد. منبع :سايت كودك و نوجوان-داستان كوتاه در مورد راستگويي و صداقت براي كودكان
امتیاز:
بازدید: 98
|
|
[قالب وبلاگ : سایت آریا] [Weblog Themes By : sitearia.ir] |