moshaverrkhob moshaverrkhob
|
يادش بخير، چه دنياي شيرين و خوشي بود. دوران خردسالي و كودكي خودمو ميگم، شايد فكر كنين براي همه همينطوره، ولي براي من واقعا همه چي خيلي خوب پيش ميرفت، نه كسي تو فاميل فوت ميكرد نه حادثه ناگواري دور و برم بود، دستكم در حد دنيايي كه من دركش ميكردم تا هفت- هشت سالگيم تهديدي تو زندگيم حس نكرده بودم. همه نعمتها يكجا برام فراهم بود.
البته اون موقعها فكر ميكردم روال طبيعي زندگي همينه و بايد اعتراف كنم وقتي هم ميشنيدم كه واسه كسي مشكلي پيش اومده يا خداي نكرده عزيزي رو از دست داده، قلبا براش ناراحت ميشدم، ولي اونقدر اين مسائل و مشكلاتو از خودم دور ميديدم كه اصلا خودم و اطرافيانم رو از اين قضايا مستثني ميدونستم. نه نگران آينده بودم و نه در حسرت گذشته، در زمان حال زندگي ميكردم. مادرم خيلي اهل شعر و ادبيات بود، اهل نصيحت كردن و پند و اندرزهاي مستقيم نبود، ولي گاهي اوقات از «كليله» و «دمنه»، «گلستان» سعدي و آثار ديگر ادبا داستانها و اشعاري برامون نقل ميكرد كه من تقريبا با هيچ كدومشون ارتباط برقرار نميكردم،
از جمله: هر نفسي كه فرو ميرود ممد حيات است و چون بر ميآيد مفرح ذات… و من شايد صرفا به دليل عشق و علاقه غير قابل وصفي كه به ايشان داشته و دارم وانمود ميكردم كه از شنيدن اين قطعات لذت ميبرم.خاطرات كودكي
اوضاع بر وفق مراد پيش ميرفت به گمونم اواخر دهه ۴۰ بود كه شبي تابستوني به همراه خونواده (خونواده نسبتا پرجمعيتي داشتيم. هفت خواهر و برادر به همراه پدر و مادر و مادربزرگ) مهمون خاله بزرگم بوديم. طبق روال هميشه بعد از شام پاي صحبتهاي شيرين بزرگترها مخصوصا مادربزرگم بوديم. تو هواي خنك تبريز كمكم داشت خوابم ميبرد كه يه دفعه با صداي غرش شديدي از خواب پريدم.
و لولهاي به پا شده بود، حتي بزرگترها هم دست و پاشونو گم كرده بودن، زمين چنان با غرش ميلرزيد كه كسي نميتونست از جاش بلند شه. دقيق يادم نمياد زمين لرزه چند ثانيه طول كشيد و چند ريشتر بود، ولي خوب يادم مياد كه براي اولين بار احساس مواجهه با پايان زندگي رو تجربه كردم. اونم نه فقط براي خودم كه تمام اعضاي خونواده و بلكه اقوام. اون شب تاصبح خوابم نبرد، يعني افكار پريشونم اجازه نميداد بخوابم.
اولش فكر ميكردم اگه يه بار ديگه زلزله بشه و شديدتر باشه چي ميشه؟ دم دماي صبح كه هوا داشت روشن ميشد احساس آرامش و امنيت بيشتري كردم و ياد بعضي جملات قصار مادرم افتادم. نگران آينده بودم.
چند سال گذشت، از آن واقعه كه خوشبختانه تلفات زيادي نداشت جز خاطرهاي كمرنگ در ذهنم نموند. من معتقدم فراموشكاري با اينكه نقطه ضعف انسانه، اگه نباشه زندگي غير قابل تحمل ميشه. يكي از اون خاطرات تلخ بيماري غيرقابل درمان مادربزرگم (مادري) بود، وقتي خبرشو شنيدم، ۱۲ ساله بودم. همون روزا بود كه پدرم رو تو خلوت خودش گريون ديدم، پدرم براي من و شايد براي خيليهاي ديگه مظهر شجاعت و صداقت بود، وقتي با اين وضع روبهرو شدم، فهميدم بايد روز به روز و لحظه به لحظه شاهد سفر هميشگي يكي از عزيزترين اعضاي خونواده باشيم. چنين هم شد. اولين حسرت جدي زندگيمو بعد از فوت مادربزرگم حس كردم. حسرت ديدار دوبارهاش و شنيدن قصهها و حرفهاي شيرينش.
بعد از مادربزرگم انگار قطار مرگ راه افتاد و تو ايستگاههاي مختلف اقوام و دوستان زيادي از عمو و خاله ودايي تا بچههاشون و همنسلهاي ديگهمو سوار كرد و هرچه از دوران كودكي دور شدم، سرعت اين قطار بيشتر شد، ولي زندگي با تلخيها و شيرينيهاش همچنان ادامه پيدا كرد.
من مفهوم زندگي رو بين اطرافيانم بيشتر از هر كسي توي رفتار و شخصيت پدرم ديدم كه در دهه ۸۰ زندگياش با اينكه دستكم ۳۰ سال پاياني رو با بيماريهاي سخت سپري كرده بود، تا آخرين روز، دچار روزمرگي نشد و با شور و حرارت و احساس زندگي كرد، هر روز هدفهاش رو مرور ميكرد و هرگز انگيزههاش براي رسيدن به مقصد كم نميشد و نميذاشت خاصيتهاي زندگي به تدريج كم بشه و مرگ به آرامي به سراغش بياد و خلاصه در زمان حال زندگي ميكرد.از خاطرات كودكي تا بزرگسالي
امروز جمعه است، از وقتي كه مشغول نوشتن اين مطلب شدم چند بار پسرم اومده سراغم، دوست داره قصهها يا طرحهايي رو كه ميبرم خونه بخونه و كنجكاوه بدونه چي دارم مينويسم، ميخواستم بهش بگم تو حال و هواي كودكيم هستم، به ياد پدرم كه زندگي رو برام معني كرد، ولي بهتره اگه من زندگي و قدر اون رو درست درك كرده باشم، بذارم پسرم هم خودش راهش رو پيدا كنه و زندگي رو تجربه كنه.
همه زندگيام، يك لحظه است
به ياد دارم كه شازده كوچولو ميگفت: «من اگر شالي داشته باشم، دوست دارم آن را دور گردنم ببندم. اگر گلي داشته باشم، دوست دارم آن را بو كنم و لذت ببرم. اما اگر همه دنيا مال من باشد يا عمر جاودان داشته باشم، اما نتوانم حتي يك لحظه از آن لذت ببرم، اما نتوانم حتي يك لحظه از آنها استفاده كنم، به چه دردم ميخورد؟»
من خيلي معتقد به تفكر هرمان هسه هستم كه معتقد بود: «هر لحظه زندگي، تمام زندگي است…» بنابراين من در لحظه متولد ميشوم و در پايان لحظه، ميميرم. مانند يك گل وحشي در دامنه كوه كه در زندگياش لحظهها را نميشمارد، لحظهها را زندگي ميكند. يك گل وحشي دو هزار لحظه زنده است، دو هزار لحظه عاشقي را تجربه ميكند، دو هزار لحظه ميترسد، دو هزار لحظه غمگين و شاد ميشود، دو هزار لحظه اميد ميبندد و دو هزار لحظه منتظر است، اما فقط يك لحظه ميميرد…
پس من در لحظه زندگي ميكنم و لحظه كامل است. اگر بد است، نموداري از زندگي من است و معمولا هميشه بد نميماند و اگر خوب است اين هم مثالي از زندگي من است و هميشه هم خوب نميماند و همين گونه است زيستن در زمانهاي كه همه نگران رسانه و دقيقه و ساعت و پرشتاب و… هستند،
من اصلا نميدانم امروز روز چندم تاريخ است و اگر تقويمهايم همه سفيد ماندند و بيكار، خيلي كه فرصت كنم، توي آنها شعر مينويسم. ديروز داخل تقويمي شعر مينوشتم مال سال ۱۳۷۲ بود، سالها پيش از ازدواج، سالها پيش از تولد دخترم و سالهاي اميد. آن موقع هم همان لحظه بودم و همان بوته وحشي كه در لحظه زندگي ميكردم و هرگز به ۱۳۹۰ فكر هم نميكردم.
اكنون هم هر وقت از دخترم ميپرسند كه ميخواهي در آينده چه كاره شوي، خندهام ميگيرد. دخترم يك لحظه بعد وجود ندارد، من هم همينطور… حتما ما آدمهاي ديگري شدهايم، حتي در يك لحظه. پس چطور ميتوانيم بگوييم چه كاره ميشويم يا چهكاري ميخواهيم بكنيم؟ ما فقط ميتوانيم حدسهايي بزنيم، اما اي كاش اين كار را هم نميكرديم.
اي كاش مثل آن گل وحشي، به طلوع و غروب خورشيد نگاه ميكرديم و لذت ميبرديم و شاد و غمگين ميشديم. وقتي يك نگاه نامهربان، يك سلامِ از ياد رفته يا حتي يك كلمه ميتواند تمام زندگي يك انسان را عوض كند. وقتي عاشق ميشوي و طرف نميفهمد يا ميفهمد و عاشقت نيست و يا كمي بيتفاوتي و نامهرباني ميتواند تمام گذشته و آيندهات را در يك اتاق تاريك زنداني كند، ديگر چه نيازي به شمردن لحظهها؟ منبع :از خاطرات كودكي تا بزرگسالي- مركز مشاوره
امتیاز:
بازدید:
|
|
[قالب وبلاگ : سایت آریا] [Weblog Themes By : sitearia.ir] |